-
فرشته آسمانی من
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1395 21:47
زمینی شدی پسرم.سه ماه و چند روز است که زمینی شدی و من پایبند قشنگترین و بهترین و زیباترین عشقی شده ام که واقعا تصورش را نمی کردم که به این شکل و به این نقش باشد. خیلی راحت بگویم.زندگی ام دگرگون شده است.همه باورهایم نسبت به همه چیز عوض شده است.من "مادر" شده ام.هیچ وفت درباره این کلمه به شکلی که الان درباره اش...
-
یادم باشد..
جمعه 9 بهمنماه سال 1394 20:39
یادم باشد که یک مادر باید " قوی" باشد.محکم حرف بزند.میدان را خالی نکند.مطمئن باشد.حرفش حرف باشد.دودل نباشد.اجرا کند.بی دلیل قول ندهد.فکر کند خیلی زیاد.اموزش ببیند خیلی زیاد.آموزش دهد خیلی زیاد.همفکری کند.سوال بپرسد.جواب را دنبال کند.برنامه ریزی داشته باشد از نوع بسیار قوی.فراموشکار نباشد.به قضاوت دیگران...
-
ایده ها چقدر بی انصافند
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1394 21:53
این روز ها مدام با خودم کلنجار میروم که این کار را به این صورت انجام خواهم داد کار دیگر به شکل دیگر و در همین میان یک دفعه جرقه ای بسیار عالی به ذهنم خطور می کند شبیه یه راه حل ، یک آگاهی ناب و با خودم می گویم که بروم بنویسم.ولی حیف ! که با بی انصافی کامل از دستم در می رود.می رود تا انتهای مغزم.سرم و اصلا نمی دانم تا...
-
آخرین روز های با تو بودن
پنجشنبه 17 دیماه سال 1394 21:29
پسر قشنگم!نازنین مادر! آخرین روزهای زندگی در وجود من رو داری سپری می کنی عزیزکم.خیلی دوست دارم که تو روزهای باقی مونده بهترین لحظات رو برات توی خونه اولت بسازم.روزهایی بهتر از چند ماه پیش..البته خدا رو شکر و هزاران بار شکر که از همون شروع اول، حس های خوب زیاد داشتیم و بالطبع تو هم کنار ما خوب بودی عزیزم.ولی مادر جان...
-
دنیای جدید
سهشنبه 8 دیماه سال 1394 20:35
خدای خوبم! گاهی وقت ها فکر می کنم که این نعمت واقعیت ندارد.این شکم برآمده وهم و خیال است.تازه انگار فهمیده ام که نه..قرار است دنیایم عوض شود. کاش قدر این لحظات و روزها را بدانم..کاش همه را ثبت کنم..کاش لذت ببرم. میدانم که پس از به دنیا آمدن تو دو تکه خواهم شد..تکه ای در در وجود خودم و تکه ای در وجود تو عزیز مادر..لحظه...
-
بیگ بنگ
شنبه 21 آذرماه سال 1394 23:20
مادر جان به نظرم با آمدن تو ما شاهد "بیگ بنگ " زندگی خود خواهیم بود!من واقعا با همه وجودم دارم این اتفاق بزرگ را حس می کنم. دارم فکر می کنم که چقدر مسئولیتم بیشتر خواهد شد.باید خیلی کار ها بکنم.مثلا این که تاریخ بیشتر بخوانم ، اطلاعاتم را بیشتر کنم درباره همه چیز.میدانی مادر جان ، عزیزکم ، باید بتوانم جواب...
-
دانتون ابی
شنبه 21 آذرماه سال 1394 23:03
چند وقتی است که دیدن سریال " down town abbey" را شروع کرده ام و واقعا تبدیل شده یه یک سرگرمی خیلی عالی و مفید.اگر خاطرات کودکیت با رمانهای "جین آستین " گره خورده باشد و از آداب و رسوم انگلیسی ها لذت برده باشی قطعا از این سریال خوشت خواهد آمد. "دانتون" درباره یک خانواده اشرافی دهه 1918 است...
-
روزهای زیبا
شنبه 21 آذرماه سال 1394 21:30
مادری خیلی زیباست.نعمت خدا را برای خودت با همه وجود لمس میکنی.دوست داری زودتر ببینی اش.از طرفی یک دفعه ترسی در دلت می افتد که نه صبر می کنم خدایا..یک وقت گوش به حرفم ندهی و زود به دنیا بیاید!!! خلاصه که داستانی داری با خودت ، ذهنت ، خدا و همه کائنات. وقتی بارداری، بیم و امید بیشتر کلماتی است که برایت معنی می شود و تو...
-
عزیز مادر
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1394 21:00
مامان جان..پسر خوبم..دوست دارم برات بنویسم..فقط برای تو عزیزم.روزهای خیلی خوبی هستند این روزها و بهتر هم در راهند به امید خدا. پویان جان..واقعا نمی دونم بعد از اومدن تو چه اتفاقی تو زندگیم میفته..ولی میدونم که یه نقطه عطفه..شاید دیگه قبل از به دنیا اومدنت رو یادم نیاد..درست مثل ازدواج ، بعضی وقت ها حس میکنی زندگیت از...
-
فرزند..کودک..خدا..نعمت..رحمت
دوشنبه 4 آبانماه سال 1394 23:24
همه این کلمات با هم یک دفعه روی سرت خراب می شود..این که واقعا چه اتفاقی دارد می افتد؟! تو داری مادر می شوی؟!!واقعا داری مادر می شوی.. پسر خوبم..پویان عزیزم..عاشقانه ذوستت دارم..چند ماهی مانده که روی ماهت را ببینم..و این چند ماه قطعا در زندگی من چیزی بیش از زندگی است..ورای تمام کلماتی که می شناسم..حس غریبی است این...
-
برای چشمان بهت زده تو..دختر مصری
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 23:40
عکست را خیلی بی هوا دیدم..امروز صبح..صفحه اول روزنامه..یک آن تنم لرزید.. دختر مصری..نمی دانم به دنبال چه بودی در خیابان..راستش دوست هم ندارم بدانم..خیلی وقت است که به دنبال اخبار و بازی های رسانه ای نیستم..ولی می دانم که تو حتما صاحب خیلی چیز ها بوده ای، یک عشق، فرزند، خانواده،پدر ، مادر ، دوست،.. حالا نمی دانم که...
-
The railway man
جمعه 2 خردادماه سال 1393 12:55
دیشب با هادی فیلم "مرد راه آهن" را دیدیم.داستان فیلم که واقعی هست درباره یه افسر انگلیسیه که در دوران جنگ اسیر ژاپنی ها می شه و به اجبار در ساخت راه آهن باید کار کنه..این مرد علاقه خیلی زیادی به راه آهن داشته ولی در دوران اسارت به شدت توسط ژاپنی ها شکنجه می شه..ولی بعد از جنگ متوجه می شه که افسر ژاپنی که در...
-
چرا نمی نویسم؟
جمعه 2 خردادماه سال 1393 12:22
سال گذشته این وبلاگ را همزمان با اردیبهشت(به مناسبت تولدم)راه اندازی کردم و با این نیت بودم که بنویسم ولی نشد.یکی از دلایلش انجام دادن چند کار با هم است که واقعا وقت و توان زیادی از آدم می گیرد.ولی خب زندگی همین است دیگر و اتفاقا خیلی هم خوب و زیباست. ولی الان شوق نوشتن دوباره به سرم افتاده و انشاالله خواهم نوشت..
-
در اندرون من خسته دل می دانم کیست!!
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 21:20
یک نفر دیگر در درون من چند وقتی است زندگی می کند،همیشه هست،حی و حاضر و همه چیز را تحلیل می کند.این نفر اجازه اشتباه هم به من می دهد،مدام با من گفتگو می کند، سوال می پرسد، جواب می خواهد و خلاصه ماجرا هایی دارم با این "نفر". خوشحالم بابت بودنش...
-
کلمات جادویی
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 22:09
بعضی وقت ها باید بعضی چیز ها را بنویسی تا مطمئن شوی که یادت نمی رود..که در ضمیر ناخود آگاهت بماند و همیشه با تو باشد. روانشناسی..تدریس...زبان..کودکان...نوشتن...ترجمه...ویرایش ، این ها کلماتی هستند که می خواهم بقیه عمرم را با آنها سر کنم.
-
پنج ساله شدیم
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 21:23
پنج سال از با هم بودنمان در زیر یک سقف گذشت..هر سالش به یک شکل و یک رنگ...و من در هر لحظه اش قد کشیدن روحم را احساس کردم...در طی این سال ها همیشه حضور "خداوند" را حس کردم..عشق او نسبت به ما ،ما را به هم عاشق تر می کرد.. نکته جالب اینجاست که هیچ وقت برایمان سالگرد گرفتن مهم نبوده و نیست..البته نه به این معنا...
-
پیرمرد خانواده ما
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 19:18
طبیعت تصمیم گرفته قانونش را یک بار دیگر در "خانواده ما" اجرا کند و این بار قرعه به نام پیرمرد خانواده ما افتاده...پیرمرد خانواده ما بسیار پاک و شریف زندگی کرده و این قدر پاک بوده که اجازه داده یک غده 6 سانتی در کبدش لانه کند و همین طور وحشیانه زندگی اش را کوتاه و کوتاه تر کند...هنوز امیدوارم که خدا پیرمرد را...
-
24 خرداد 1392
جمعه 24 خردادماه سال 1392 11:06
خیلی وقت بود که بی خیال همه چیز شده بودم..خیلی وقت بود که ایمان آورده بودم به این شعر سهراب که:من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت و این که جای مردان سیاست بنشانیم درخت تا هوا تازه شود... ولی الان درست یک هفته اس که ولوله به جانم افتاده...باز هم دوباره...همان حس ها و همان حرفها..کار ی از دستم بر...
-
خانه ابدیت همیشه سبز...
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 20:28
چند روز پیش ، سریال "خانه سبز" رو از آرشیو شرکت گرفتم ...... لذت بی نظیری داره نگاه کردن این سریال بعد از تقریبا 15 سال...بازی عالی و گرم "خسرو شکیبایی"..دیالوگهای ماندگار این سریال...مفاهیمی که نویسنده خوبش سعی داره با صحنه های طنز به مخاطب القا کنه... ولی از همه این حرفا گذشته، واقعا به حق باید...
-
خانه
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 20:24
خانه جدیدمان را واقعا دوست دارم.شاید به خاطراین که برای خودمان است و حس مالکیتمان قوی تر است..نمی دانم... همه جای این خانه حس خوبی دارم..آشپزخانه..اتاق خواب..پشت میز ناهارخوری..شاید خنده دار باشد..ولی "هادی " را در این خانه بیشتر از خانه های قبل دوست دارم...سپاسگزارم خدای خوبم بابت این سقف بلند..با امید به...
-
قدرت هماهنگی درونی
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 20:16
تقریبا یک سالی است که یک سری تغییرات درونی را شروع کرده ام و از این بابت بسیار خوشحال و شاکرم.فهمیدم که تغییر سخت ولی امکان پذیر است.فهمیدم که انسان واقعا می تواند اشرف مخلوقات باشد..فقط کافی است که موقعش فرا برسد و بخواهد..البته این رسیدن موقع هم با خود انسان است..اگر در جستجویش باشد موقعش هم فرا خواهد رسید.استارت...
-
ایران
جمعه 10 خردادماه سال 1392 20:52
چند روز پیش کتاب "استاد عشق" رو از یک همکار خوب گرفتم که بخونم..این کتاب درباره زندگی پرفسور حسابی دانشمند صاحب نام ایرانه..زندگی ایشون...دوران کودکی سختشون و تلاشهایی که برای رسیدن به اهدافشون کردن بسیار جالب و تامل برانگیزه..یه قسمت از کتاب می پردازه به دورانی که آقای دکتر حسابی برای نظریه ای که زیر نظر...
-
اولین گام های یک راه
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 23:35
چند وقتی است که فهمیده ام طور دیگری هستم..یک طور بسیار خوب..زندگی را جور دیگری حس می کنم و درک می کنم..البته ریشه اش را می دانم که در کجاست...در نتیجه یک دربه دری طولانی..میان خودم و نفسهایم و روز هایم..که در نهایت دریچه ای که به دنبالش بودم و برای باز شدنش تلاش می کردم باز شد..سپاس بی نهایت از تو..خالق زیبایی ها و...