ایده ها چقدر بی انصافند

این روز ها مدام با خودم کلنجار میروم که این کار را به این صورت انجام خواهم داد کار دیگر به شکل دیگر و در همین میان یک دفعه جرقه ای بسیار عالی به ذهنم خطور می کند شبیه یه راه حل ، یک آگاهی ناب و با خودم می گویم که بروم بنویسم.ولی حیف ! که با بی انصافی کامل از دستم در می رود.می رود تا انتهای مغزم.سرم و اصلا نمی دانم تا کجا؟

این ها ایده های منند.برایم عزیزند.باید بتوانم نگهشان دارم و از همه مهمتر اجرایشان کنم.چیزی که از همه مهمتر است این است که هر وقت این جرقه به ذهنت آمد و ماند.باید با قدرت هر چه تمام تر اجرایشان کنی.بسیار با قدرت.آن وقت است که میتوانی از بعضی از هزارتو هایی که در ذهن داری خلاص شوی..

برای چشمان بهت زده تو..دختر مصری

عکست را خیلی بی هوا دیدم..امروز صبح..صفحه اول روزنامه..یک آن تنم لرزید..

دختر مصری..نمی دانم به دنبال چه بودی در خیابان..راستش دوست هم ندارم بدانم..خیلی وقت است که به دنبال اخبار و بازی های رسانه ای نیستم..ولی می دانم که تو حتما صاحب خیلی چیز ها بوده ای، یک عشق، فرزند، خانواده،پدر ، مادر ، دوست،..

حالا نمی دانم که عزیزانت از این به بعد با بهت چشمان تو، که گمان می کنم در اکثر رسانه ها نقش بسته، چه می کنند.نمی دانم چند وقت موضوع داغ رسانه ها خواهی بود، نمی دانم که اصلا الان هستی یا نه

فقط می دانم که هیچ چیزی در دنیا ارزش لرزیدن تن تو را نداشت دختر مصری..هیچ چیزی.

چرا نمی نویسم؟

سال گذشته این وبلاگ را همزمان با اردیبهشت(به مناسبت تولدم)راه اندازی کردم و با این نیت بودم که بنویسم ولی نشد.یکی از دلایلش انجام دادن چند کار با هم است که واقعا وقت و توان زیادی از آدم می گیرد.ولی خب زندگی همین است دیگر و اتفاقا خیلی هم خوب و زیباست.

ولی الان شوق نوشتن دوباره به سرم افتاده و انشاالله خواهم نوشت..

پیرمرد خانواده ما

طبیعت تصمیم گرفته قانونش را یک بار دیگر در "خانواده ما" اجرا کند و این بار قرعه به نام پیرمرد خانواده ما افتاده...پیرمرد خانواده ما بسیار پاک و شریف زندگی کرده و این قدر پاک بوده که اجازه داده یک غده 6 سانتی در کبدش لانه کند و همین طور وحشیانه زندگی اش را کوتاه و کوتاه تر کند...هنوز امیدوارم که خدا پیرمرد را به فرزندانش ببخشد..هنوز...